حکایت شاهزاده و آهو/ داستان پدری که از دخترش خواستگاری کرد
روزگارى زن و شوهرى بودند. یک روز زن مریض شد یک انگشترى داد به شوهرش و گفت: ‘اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به دست هر دخترى ساز شد و جور آمد همون را به زنى بگیر.’ چند روز بعد، زن مُرد و شوهر تنها ماند. چند ماه گذشت. دید خیلى تنها است انگشتر را به پیرزنى داد و گفت: ‘تمام شهر را بگرد ببین این انگشتر به انگشت کى ساز میاد؟’ پیرزن انگشتر را به انگشت هر کس کرد ساز نیامد. مرد پرسید: ‘دیگر کسى مانده که انگشتر را به دستش امتحان نکرده باشی؟’ پیرزن گفت: ‘فقط دختر خودت مانده’ مرد گفت: ‘ببر به انگشتش بکن ببین اندازه است یا نه؟ ‘ پیرزن انگشتر را به انگشت دختر کرد دید ساز آمد و برایش خوب است. به مرد گفت: ‘فقط به انگشت دختر خودت جور میاد.’ مرد گفت: ‘او را مىگیرم هر کس هم گفت چرا دختر خودت را عقد کردهاى مىگویم مادرش اینطور وصیت کرده است.’ آن وقت آخوند آوردند و مردم را براى عروسى دعوت کردند. دختر وقتى که دید قضیه از این قرار است گفت: ‘خدایا تو مىدانى که این کار خطا است و من هم تقصیرى ندارم. خودم و برادرم را بگذار یک جاى بلندى که دور از مردم باشیم، خدا هم دختر و برادرش را بلند کرد و گذاشت سر یک درخت بلندی.

به گزارش سهندخبر به نقل از خبرفوری،
روزگارى زن و شوهرى بودند. یک روز زن مریض شد یک انگشترى داد به شوهرش و گفت: ‘اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به دست هر دخترى ساز شد و جور آمد همون را به زنى بگیر.’
چند روز بعد، زن مُرد و شوهر تنها ماند. چند ماه گذشت. دید خیلى تنها است انگشتر را به پیرزنى داد و گفت: ‘تمام شهر را بگرد ببین این انگشتر به انگشت کى ساز میاد؟’ پیرزن انگشتر را به انگشت هر کس کرد ساز نیامد. مرد پرسید: ‘دیگر کسى مانده که انگشتر را به دستش امتحان نکرده باشی؟’ پیرزن گفت: ‘فقط دختر خودت مانده’ مرد گفت: ‘ببر به انگشتش بکن ببین اندازه است یا نه؟
‘ پیرزن انگشتر را به انگشت دختر کرد دید ساز آمد و برایش خوب است. به مرد گفت: ‘فقط به انگشت دختر خودت جور میاد.’ مرد گفت: ‘او را مىگیرم هر کس هم گفت چرا دختر خودت را عقد کردهاى مىگویم مادرش اینطور وصیت کرده است.’ آن وقت آخوند آوردند و مردم را براى عروسى دعوت کردند. دختر وقتى که دید قضیه از این قرار است گفت: ‘خدایا تو مىدانى که این کار خطا است و من هم تقصیرى ندارم. خودم و برادرم را بگذار یک جاى بلندى که دور از مردم باشیم، خدا هم دختر و برادرش را بلند کرد و گذاشت سر یک درخت بلندی.