داستان خارکن و دو دخترش/ خارکنی که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم خارکنی بود و دو تا دختر داشت. روزی که تو بیابان خار میکند، دو خارکن دیگر رفتند طرف این بابا و گفتند که ما را یک وعده غذا مهمان کن. خارکن شب به خانه رفت و به زنش گفت: دو تا دوستم خواستهاند که مهمانشان کنم... زن گفت: پس برای شب دعوتشان کن که وقت داشته باشم غذایی بپزم. صبح خارکن دو تا دخترش را برداشت و برد بازار و مقداری برنج و گوشت و روغن خرید و داد به این دخترها تا ببرند به خانه و خودش راه افتاد به طرف بیابان. زن خارکن غذایی درست کرد. اما قوم و خویش خودش را خبر کرد و نشستند به حرف زدن و غذا را تا ته خوردند. شب مرد با دو خارکن که آویزانش شده بودند، آمد. ساعتی گذشت. مرد دید که از شام خبری نیست. رفت به زنش گفت: پس شام چی شد؟
به گزارش سهندخبر به نقل از خبرفوری،
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم خارکنی بود و دو تا دختر داشت. روزی که تو بیابان خار میکند، دو خارکن دیگر رفتند طرف این بابا و گفتند که ما را یک وعده غذا مهمان کن. خارکن شب به خانه رفت و به زنش گفت: دو تا دوستم خواستهاند که مهمانشان کنم...
زن گفت: پس برای شب دعوتشان کن که وقت داشته باشم غذایی بپزم.
صبح خارکن دو تا دخترش را برداشت و برد بازار و مقداری برنج و گوشت و روغن خرید و داد به این دخترها تا ببرند به خانه و خودش راه افتاد به طرف بیابان. زن خارکن غذایی درست کرد. اما قوم و خویش خودش را خبر کرد و نشستند به حرف زدن و غذا را تا ته خوردند. شب مرد با دو خارکن که آویزانش شده بودند، آمد. ساعتی گذشت. مرد دید که از شام خبری نیست. رفت به زنش گفت: پس شام چی شد؟


