داستان جمیل و جمیله/ افسانه عامیانه و کهن از عشق پسری به دختر طلسم شده/ قسمت اول

روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعمویی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد کرده بودند. وقتی روز عروسی نزدیک شد، جمیل برای سفر سه روزه‌ای به شهر رفت تا برای عروس چیزی بخرد، اما جمیله در روستا ماند.... روزی که دخترهای آبادی به بیشه رفته بودند تا هیزم جمع کنند، جمیله هم با آنها رفت. خار و هیزم خشک جمع می‌کرد که چشمش افتاد به یک دسته هاون آهنی که سر راهش افتاده بود. جمیله دسته هاون را لای هیزم‌ها گذاشت. دخترها آماده شده بودند که برگردند، اما او تا بافه هیزم را بلند کرد تا روی سرش بگذارد، دسته هاون بند نشد و افتاد رو زمین. هر دفعه که بسته را بلند می‌کرد، دسته هاون می‌افتاد زمین. دخترها مدتی منتظرش ماندند، اما آخر سر به او گفتند: جمیله! هوا دارد تاریک می‌شود، اگر می‌خواهی با ما بیایی بیا، وگرنه ما می‌رویم. جمیله گفت: شما بروید. من نمی‌توانم این دسته هاون را جا بگذارم. حتی اگر تا نصفه شب باشد، این جا می‌مانم.

  ۱۴۰۴/۰۲/۱۳     0    1k   زمان مطالعه: 1 دقیقه
داستان جمیل و جمیله/ افسانه عامیانه و کهن از عشق پسری به دختر طلسم شده/ قسمت اول

روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعمویی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد کرده بودند. وقتی روز عروسی نزدیک شد، جمیل برای سفر سه روزه‌ای به شهر رفت تا برای عروس چیزی بخرد، اما جمیله در روستا ماند....

روزی که دخترهای آبادی به بیشه رفته بودند تا هیزم جمع کنند، جمیله هم با آنها رفت. خار و هیزم خشک جمع می‌کرد که چشمش افتاد به یک دسته هاون آهنی که سر راهش افتاده بود. جمیله دسته هاون را لای هیزم‌ها گذاشت. دخترها آماده شده بودند که برگردند، اما او تا بافه هیزم را بلند کرد تا روی سرش بگذارد، دسته هاون بند نشد و افتاد رو زمین. هر دفعه که بسته را بلند می‌کرد، دسته هاون می‌افتاد زمین. دخترها مدتی منتظرش ماندند، اما آخر سر به او گفتند: جمیله! هوا دارد تاریک می‌شود، اگر می‌خواهی با ما بیایی بیا، وگرنه ما می‌رویم.

جمیله گفت: شما بروید. من نمی‌توانم این دسته هاون را جا بگذارم. حتی اگر تا نصفه شب باشد، این جا می‌مانم.

شناسه خبر: 0
مرتضی شاهدی فر مدیر مسئول و صاحب امتیاز پایگاه سهند خبر