داستان حیله درویش به پادشاه/ حکایت شنیدنی و عجیب شرط درویش برای حامله کردن زن پادشاه
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود عادل و رعیتپرور. روزی رفت جلو آینه و دید ریشش جوگندمی شده است. با خودش گفت که پای من لب گور است و هنوز جانشینی ندارم. چند روزی گذشت که سر و کلهی درویشی پیدا شد. درویش نگاه کرد و تا چهرهی درهم و ناراحت پادشاه را دید، از او پرسید که چه مشکلی دارد. پادشاه گفت: من چهل تا زن دارم که خدا به هیچ کدام اولادی نمیدهد. چهل مادیان دارم که هیچ کدام صاحب کره نمیشوند.... درویش سیبی از جیبش درآورد و آن را از وسط نصف کرد و به پادشاه گفت: این نصفه سیب را چهل قسمت کن و به هر زنت یک قسمت بده. نصفهی دیگرش را هم چهل قسمت کن و به هر اسبت یک قسمت بده. همه حامله میشوند. من پس از ده سال برمیگردم و تو باید یکی از بچهها و یکی از کرههات را بدهی به من. پادشاه قبول کرد و درویش رفت. همهی زنها و اسبهای پادشاه از سیب خوردند و حامله شدند. هر چهل زن پادشاه زائیدند. بعضی دختر آوردند و بعضی هم پسر. پس از ده سال درویش برگشت و یکی از دخترها و یکی از کره اسبها را برداشت و رفت. درویش افسار کره اسب را به دست گرفت و دختر هم سوار کره اسب شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به باغی. درویش خواست در باغ را باز کند که دید کلیدش را نیاورده است. به دختر گفت: تو اینجا باش تا من بروم و کلید را بیارم.

به گزارش سهندخبر به نقل از خبرفوری،
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود عادل و رعیتپرور. روزی رفت جلو آینه و دید ریشش جوگندمی شده است. با خودش گفت که پای من لب گور است و هنوز جانشینی ندارم. چند روزی گذشت که سر و کلهی درویشی پیدا شد. درویش نگاه کرد و تا چهرهی درهم و ناراحت پادشاه را دید، از او پرسید که چه مشکلی دارد. پادشاه گفت: من چهل تا زن دارم که خدا به هیچ کدام اولادی نمیدهد. چهل مادیان دارم که هیچ کدام صاحب کره نمیشوند....
درویش سیبی از جیبش درآورد و آن را از وسط نصف کرد و به پادشاه گفت: این نصفه سیب را چهل قسمت کن و به هر زنت یک قسمت بده. نصفهی دیگرش را هم چهل قسمت کن و به هر اسبت یک قسمت بده. همه حامله میشوند. من پس از ده سال برمیگردم و تو باید یکی از بچهها و یکی از کرههات را بدهی به من.
پادشاه قبول کرد و درویش رفت. همهی زنها و اسبهای پادشاه از سیب خوردند و حامله شدند. هر چهل زن پادشاه زائیدند. بعضی دختر آوردند و بعضی هم پسر. پس از ده سال درویش برگشت و یکی از دخترها و یکی از کره اسبها را برداشت و رفت. درویش افسار کره اسب را به دست گرفت و دختر هم سوار کره اسب شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به باغی. درویش خواست در باغ را باز کند که دید کلیدش را نیاورده است. به دختر گفت: تو اینجا باش تا من بروم و کلید را بیارم.